جمعه ها طبع من احساس تعزل دارد
کلمات کلیدی : |
با وجود اینکه گذشته سختی رو پشت سر گذاشتیم.... اما دلتنگ همون روزهام ... اون زمانی که همه با هم و کنار هم از کار برای جبهه و وطنشون که تمام می شدن... تازه یادشون میآمد باید از آنچه روزی دارن برای کمک به رزمنده ها نیز بفرستند..............آی روزگار چی شده که حتی بچه های جنگ دیرز هم با لباس این جنگ نرم وارد میدان شدن ...اما.....برجک خودیا رو میزنن....آی شهدا دلتنگ نه تنها شماییم بلکه عاشق پرواز کلمات کلیدی : |
سال 61 بود در راه ابادان توی وانت از جیبش سه تا تسبیح در آورد به ما دوتا( من و خواهر همسرم) داد.. با لبخندی حساب شده گفت بیا زن دادش بگیر ذکر بگو تا مجبور نشید خدای نکرده از بیکاری تا مقصد غیبتی کنید.... یادت همیشه جاوید... شهیدفریبز اله بخش پورزارع شهید سمت چپ با کلاه: شهید فریبرز اله بخش پورزارع شهادت عملیات بدر 10 سال مفقود کلمات کلیدی : |
همین روزها بود ویار داشتم خیلی دلم میخواست از میوه های شاخه بالایی درخت(سپسون) گیرم بیاد حالا نمیدونم این چه ویاری بود... از همه خجالت میکشیدم بگم چی دوست دارم... تا اون روز عصر یک روز قبل از اینکه بچه رو از دست بدم... درگوشی به مهین گفتم میتونی بری برام از اون شاخه بالایی درخت دوتا میوه بچینی برام.. ..واقعا که اینم از دوستم با خنده هاش همه رو خبر کرد.... دو دقیقه طول نکشید دیدم دادش مهین منصور ابادی که سال بعد همین روزها بود شهید شد رفته بود اون بالا و صدا زد میتونی کلاه رو بگیری .. من متوجه بودم اون کجاست اما.... مهین دنبال برادرش می گشت و با اون لهجه غلیظ جنوبی میگفت خو کاکا نگفتی زیر زمینی یا تو آسمون چیو بگیرم....در حالی که لب میگزیدم با اشاره بهش گفتم اون بالاس... مهین شوخ که همیشه درحال شاد نگه داشتنم بود گفت: بفرما خدا شانس بده ... من اگه ویار داشتم به جای این میوه شاخه و برگشو توی چشمم میکرد .... بده کاکا میگیرمش بعد...کلاه خود برادرش که پر شده بود از میوه درخت و پرتاب شد خیلی راحت گرفت... بعد از شستن میوه ها.. دوتاشو با شوخی و مزاح به زور فشار داد تو دهنم.. و با خنده میگفت بخور کمیلت چشاش رنگی نشه .. منم از سر لج گفتم کمیل من حتما چشاش رنگیه چون پدر بزرگ همسرم چشاش آبی بوده..... مهین که از رو نمیرفت گفت .. پس چه خوب شد وقتی بزرگ شد بیا این مریم سیاه مارو براش بگیر.... نمیدونستم میوه رو بخورم یا به حرفهای مهین بخندم... باز دلم برات تنگ شد مهین جان کلمات کلیدی : |
دلم داشت شور میزد هر لحظه احتمال میرفت خط آتش هجمه ذشمن برسه به سمت کمیته انقلاب.. بچه هایی که زخمی شده بودن میگفتن نزدیک استادیوم هم ویران شده... باید می فهمیدم که الان کجاست نکنه به ارزوش رسیده که امروز اصلا به من سر نزده... وسایلم رو گذاشتم توی کیف و با یه آمبولانس خودمو رسوندم درب کمیته... تا خواستم بپرسم همسرم کجاس... شهیدیعقوب پور حاجی بازم تکه انداخت... نترس بی بی این یکی آفت نداره.. با دوستان رفتن ماموریت ماهشهر.. دلم آروم شد برگشتم بیمارستان..... ولی جالب بود که همسرم توی اتاق معاینه نشسته بود و داشت معاینه میشد..... چقدر این بچه ها خوب بلد بودن ادمو بپیچونن... به هر حال بازم به آرزوش نرسیده بود
کلمات کلیدی : |
شبهایی که تا صبح بالای سر مجروح ها می نشستم و با اون صحبت کردم و اونم به من درد دل میکرد یادم نمیرود... چند بار حرفاش روضه بود ... چند بار بغلش کردم ... چند بار دور از چشم بقیه بوسیدمش... و خاک های روی سرشو پاک کردم و بهش تصلی دادم... قسم خوردم تا وقت مرگ کنارش بمونم... فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه... همه که خواب بودن بازم بوسیدمش و اشک ریختم... گاهی هم نوازشش کردم.. خدایا اینقدر خوشحال بودم که هنوزم در اغوشم دارد............................................................................................ دوستت دارم چادر خاکی مادرم در خانه زهرا همه معراج نشیند
کلمات کلیدی : |
در بیمارستان ،مجروحین ازم میخواستند برایشان نامه بنویسم. یک روز یکی از مجروحین از من خواست براش نامه بنویسم. میخواستم قبول نکنم اخه خطم بد بود اما قبول کردم نامه را بنویسم کلمات کلیدی : |